پیرمرد، چپقش را چاق کرد، کتری سیاهش، کنار آتش قل قل می کرد. هوای صبحگاهی، اندکی سرما با خود داشت و آنجا بالای کوه، مه نیز مثل دودی سفید فضا را در اختیار گرفته بود. خورشید تازه بالا آمده بود. گوسفندها، زیر درخت نیمه خشکی به هم چسبیده ایستاده یا نشسته بودند. سگ گله، کنار تخته سنگی خودش را می خارید.

پیرمرد، تکه ای نان از سفره پارچه ای اش در آورد، هوا سوز مطبوعی داشت، گونه هایش گل انداخته بود، دماغش را گرفت و روی وصله زانویش، انگشتانش را پاک کرد. توی فکر فرو رفت. حالا با وجود نامه ای که پر کلاهش بود، حس عجیب و دو گانه ای سراغش آمده بود، از یک سو، خوشحال بود که بعد از مدتها، خبری از پسرش گرفته و می داند دیگر حالا کجاست. از سویی، با رفع شدن این نگرانیش حالت اجتماعی از مورچگان را داشت که انگار کاشی را که زیرش لانه داشتند، یک هو برداشته باشند، احساس یک جور لختی می کرد:

او که سابقا عادت کرده بود خشت خشت روزش را با فکر پسرش سپری کند، حالا که از او خبری یافته بود، دیگر نمی دانست، چه طوری، روزش را به شب برساند. حس دستان همیشه مشغولی را داشت که حالا باید بیکار و آزاد می بودند. کلاهش را از روی سنگها که شبنم صبحگاهی آن را کمی مرطوب کرده بود، روی سرش گذاشت و در حالی که بساط صبحانه اش را جمع می کرد، سراغ وسایلش رفت، بعد از مدتها، شروع به نواختن نی اش کرد، نی، ترکی مویی برداشته بود، اما صدای خسته ولی آسوده پیرمرد، انگار نی را جان می بخشید، پیرمرد، همین طور که نی میزد، اشک از گوشه چشمانش، ریش انبوهش را خیس می کرد. هم خوشحال بود و هم از تلخی هایی که این مدت پشت سر گذشته بود، دلش گرفته بود، کسی آن دور و بر نبود: اما طبیعت آن روز،  صدای غریب نی مردی را می شنید که بلند و بی پروا گریه های تلخش را بیرون می ریخت،  گریه های تلخی   که در روزهای سخت آنها را با شکیبایی فرو خورده بود.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: